یـا حبیـب الباکین
انگـار همیـن دیـروز بود که هلال مـآه مبـارک رمضـان در قـاب چشمـانـم جـای گـرفـت و بـا خـود زمـزمـه کـردم «اللّهم اَهِلَّهُ عَلَیْنا بِالاَمْنِ وَ الایمان،وَ السَّلامَةِ وَ الإسْلامِ وَ المُسارَعَةِ إلی ما تُحِبُّ وَ تَرْضی...»
بـا چشـم بـر هـم زدنـی هجده روز آن گـذشـت...
رمضـان آمـده تا نـردبـانـی بـاشد بـرای بـالا رفتنـم امـا مـن هنـوز زمینگیـرم...
کـاش در این شب ها دستانـم را تـا خـدا پـل بزنـم چـرا که اوسـت که می تـوانـد دستـم را بگیـرد.
سـاعـاتی دیگـر نداهـای الغـوث را بسـان پـروانـه هـایی به سـوی دوسـت می فرستیـم ... آری، امشـب شب میهمـانی رازهـاست... امشـب تا جـوشن کـبیـر با تمـام عظمتـش آغـاز می شـود، بـاران می گیـرد... امشب با جـوشنی از نـور به سوی دوست می رویـم. امشب نـام علـی(ع) چـون خـورشیـدی بر دریـایِ سـرخِ انـدوهِ جـانمـازها می تـابد... امشب قـرآن را چـون تـاجـی بر سـرمان می گـذاریم و خـدا را به حـق بهتـریـن هـا قسـم می دهیـم...
شعـر نـوشـت:
دل غــربتکده ام بــارانی اســت
ابـریم دیـده ی ماتم زده ام بــارانی است
مثـل پروانـه پـرم دربه در سـوختن اسـت
گریه ی شمع همه زیر سر سوختن است
این چه داغیست که جان هـ مه را سوزانده
در دل قــــبر دل فاطــــمه را ســـوزانده
حســـن از هـــیبت نامش جملی را انداخت
باورم نیـــست کـه یک ضـربه علی را انداخت
باورم نیـست که خـیبر شـکن از پا افتاد
حضـرت واژه ی برخـواستن از پــا افــتاد
کم نمکدان تو را هر که نمک خورد شکست
باز با زخم سرت کعبه ترک خورد شکست
پ ن:
التماس دعای فرج و عاقبت به خیری
بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ…
یـا حبیـب الباکین
صلـﮯ الله علیـڪــ یـا أبـا عبـداللـﮧ!
گـویـی شعبـان هم روزهـایش را بـا شمـا تنظیـم کرده... سومیـن روزش شده روز میـلاد سومیـن خورشیـد هدایـت و یـا شـاید هم شمـا به عشـق ســﮧ سالـﮧ تان سومیـن روز شعبـان را انتخاب کردید.
امشب، شب جمعـﮧ ، شب زیـارتـﮯ ارباب، شب میـلاد ارباب...
امشـب تمـام فرشتـگان به صحـن و سـرای بهشتـﮯ ات آمده اند و جشـنـﮯ برپـاست...
و مـن...
من و آه و حسـرت کـربـلا...
آه نـوشـت:
وقتـﮯ دوستـانِ کربـلا رفته ام از رقـصِ پـرچـمِ سرخِ گنبـدِ طلایـﮯ ات برایـم می گوینـد، ماننـد کـورِ مـادرزادی هستـم که بـرایش از رنـگ "سـرخ" و "طـلایـﮯ" می گـوینـد...
حسیـن جـان!
یعقـوبِ دلــم را با عطـرِ سیـبِ حـرمـت بیـنـا کن.
شعـر نوشـت:
دلِ شکستـﮧ همیشـﮧ برایمـان کافیست / همیشـﮧ گریـﮧے بـﮯ انتهـایمـان کافیست
شکستـﮧ بالـﮯ مـا را کسـﮯ نمیفهمد / همین نرفتـن کـرب و بـلایمـان کافیست
چقـدر نامـﮧ نوشتـم که دوستت دارم / چقـدر گریـﮧ؟ همیـن گریـﮧ هایمـان کافیست
بیـا و بـا غم رسوایــﮯ ام مـدارا کـن / قسـم به چـادر خیــرالنسـایمـان کافیست؟
بـراے اینکه شـب جمعـه کربـلا بـروم / دعـاے خیـرِ حضـرتِ آقـا رضـایمـان کافیست
بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ…
یـا حبیـب الباکین
السـلام علیـک ایهـا الرئـوف!
دلـم را با دوستانی که ایـن روزهـا به پابوستان آمده اند، راهی صحن و سرایتان کردم. صحـن و سرایـی که ملجـأ درمـاندگان است.
دلـم را با امیـد نزدتـان فرستادم و می دانم همین که بگویم محتـاج نگـاهتـان هستم، کافیست تا درهای محبتتان را به دریچه های قلـب پریشـانم پـل بزنید.
آقـایِ خـوبِ مـن!
مـن، بـد.
ولــی...
رهــایـم نکـن!
بِـکـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ…
یـا حبیـب الباکین
تا که نگه به حال پریشانی ام کنی
یا که نظر به گریه ی کنعانی ام کنی
پرواز میکنم طرف کاظمین تو
تنها به این بهانه که زندانی ام کنی
پرپر شدی و آمده ام پرپرت شوم
این دفعه آمدم که تو قربانی ام کنی
شرمنده ام ز روی تو، بی پرده واضح است
امشب اگر نظر تو به پیشانی ام کنی
دریا شدم فقط به همین شوق بی کران
تا بی عصا بیایی و طوفانی ام کنی
تا نوکر رضای تو و دخترت شوم
در فکرتان نشست که ایرانی ام کنی
آقا کویر خشک ثواب است عمر من
من گریه میکنم که تو بارانی ام کنی
+ آجرک الله یـا علـی بن موسـی الـرضـا
بِـکـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ…
یـا حبیـب الباکین
یک هفته از ماه رجب هم سپری شد...
ماهی که خـداونـد دروازه هـای استجـابـت را بـرای بندگانـش گشـوده و پذیـرای "العفـو"هایشان شده تا قلبشـان را صیقـل دهند و آمـاده کننـد برای ماه میهمـانی خـدا...
در این ماه خـداونـد منتظـر کوچـک تریـن بهــانه ایست برای اینکه بنـده اش را در آغـوش رحمـت خود بگیـرد.
می خواهـم تک تک ثانیه هـای این مـاه را به تمـام زندگی ام پیـوند بزنم.
توصیههای حضرت مـآه برای استفاده بیشتر از فرصت معنوی این ماه
+ دل نوشت:
یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ!
مگـر خودت نگفتی " بَقِیَّةُ اللّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ "
پس با تمـام وجودم "بَقِیَّةُ اللّهِ" را از تـو تمنـا می کنـم.
جمعـه 1394/1/21، جمعه ای که با شیرینی ها و دلتنگی هایش گذشت...
سومین جلسه کانون با دقایقی تاخیر حدود ساعت 6 بعد از ظهر شروع شد. این بار در خوابگاه جلسه داشتیم. بعد از قرائت قرآن کریم و تبریک ولادت حضرت زهرا(س) نوبت به مطرح کردن مباحث جلسه رسید. مطالبی رو از چند روز قبل درنظر گرفته بودم اما با سخنرانی روز پنج شنبه حضرت آقا تصمیم گرفتم گزیده هایی از اون سخنرانی برای بچه ها بخونم و با هم مباحثه کنیم. خدا رو شکر بچه ها بی اطلاع نبودند و بیش از آن چه انتظار داشتم در بحث شرکت کردند...
ســیـن . مــیـم . الــفــــ
سیـد مرتضـی آوینــی
نامـت را که مخفف کنـی، می شـود سمــا ...
نـامـتـــ هم از آســمـان می آیـد...
چقـدر امـروز در آشـفتـه بــازارِ عرصـه فرهنـگ جایتـان خـالـیست. شمـایـی که به دنبـال به تصویـر کشیـدن ایمـان و معرفـت بودی... شمـایـی که هنـوز عطــر واژه هایتـان در کوچـه های یـاد شهـیدان پـراکـنده اسـت و صـدایتـان در عمـقِ وجـودِ مـا هنـوز روایـت عشــق می کنـد.
سالگــرد آســمـانـی شـدنتـان بهـانه ایستـــ برای از شـما نوشـتن.
می نویـســم تا یــادم بـاشـد عــزت کشـورم را از پــرکشیـدن سبکبـالانـی چون شمـا دارم.
یـادم باشـد گـاهی باید جــان داد امـا ایستـادگی کـرد...
پ ن :
سیــد جـان! بـرای بـالـهـای زخـمـی مـان دعــا کن.