زائــر بــارانـی

زائــر بــارانـی

اشکـــــ شوری به دلـــش آمد و بی تابـــــ افتاد...
دهـــن چشم از ایـــن صحـــن و سرا آبـــــ افتاد...



۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام رئوف» ثبت شده است

مشهـد که می روم، دِلَــم آرام می شـود

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین


درست لحظه ای که انگار به آخر خط رسیده ای، در اوجِ نا امیدی و غصه های روزگار دعوت می شوی...

آقا جانـم! ایها الرئوف!

دلـم را زودتر از خـودم به صحن و سرایتـان روانه کردم، چندیست دلم مهمـانِ حـرمِ امـنِ شمـاست. 

لحظه شمـاری می کنم برای رسیدن به ورودی باب الجـوادتان... آن گاه که اذن دخـول را با چشمـان بـارانـی بخوانم و وارد صحـن جـامع رضـوی شوم.
کـاش ثانیه ها زودتر بگذرد و خـود را به صحن انقـلاب برسانم... آن گاه در گوشه ی یکی از حجـره ها روبه روی گنبـد طلایـی تان بنشینـم و دردهایِ دلِ بی قـرارم را بگـویم...

شعـر نوشـت:

مـن دسـت خالی آمـدم، دَست مـن و دامـآنِ تو
                                                   سـر تا به پـا دَرد و غَمـم، دَردِ مـن و درمـآنِ تو

پ ن:
عیدتان مبارک.
ان شاءالله اگر لایق باشم، در حرم امام مهربانی ها دعاگویتان خواهم بود.

بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ  

نیمه پنهـان مـآه

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین



همان طور که سرش پایین بود گفت: "کسی که قراره با من زندگی کنه باید باهام بیاد کردستان، با همه ی سختی هایش"

       دل توی دلش نبود. آن قدر ذوق کرده بود که نگاهش می کردی، می فهمیدی. ناصر هر چیز دیگری که می گفت آن قدر منیژه را خوش حال نمی کرد.


شش ماه بعد


 آقای محلاتی را یک گوشه گیر آوردم، گفتم: "ناصر اومده که روز تولد امام رضا دفن بشه، اون عاشق امام رضا بود."


این حق ناصر بود که روز تولد امام رضا دفن بشود.


در پایان کتاب می خوانیم:

«... فقط یک روز پاوه بود. یک روزی که شاید سال‌ها او را به ناصر نزدیک کرده بود. فهمید که در این شش ماه زندگی چه‌قدر ناصر را کم دیده است. از پشت شیشه ماشین همه جا را خوب نگاه می‌کرد. شیشه را پایین کشید، سرش رابیرون برد، چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید. آنجا بوی ناصر را می‌داد. با خودش گفت: ناصر اگر امروز بیایی خواستگاریم و فردا بخواهی به کردستان بروی باز هم زنت می‌شوم...»


شهید ناصر کاظمی به روایت همسر محترمشان خانم منیژه ساغرچی.

شهیدی که عاشق امام رضا بود... 


پ.ن 1: وصیت نامه شهید ناصر کاظمی


پ.ن 2: قبلا هم این کتاب را خوانده بودم اما از عشق این شهید بزرگوار به امام رضا چیزی در خاطرم نبود... نمی دانم چه حکمتی داشت خواندن دوباره ی این کتاب در این روزها که نزدیک به ولادت امام رضا بود و دلگیر بودم از بعضی چیزها و ...


اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک


بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ  

به دسـت های مـن آقـا، اجـابتـی بدهیـد...

پنجشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین


السـلام علیـک ایهـا الرئـوف! 

دلـم را با دوستانی که ایـن روزهـا به پابوستان آمده اند، راهی صحن و سرایتان کردم. صحـن و سرایـی که ملجـأ درمـاندگان است.

دلـم را با امیـد نزدتـان فرستادم و می دانم همین که بگویم محتـاج نگـاهتـان هستم، کافیست تا درهای محبتتان را به دریچه های قلـب پریشـانم پـل بزنید.


آقـایِ خـوبِ مـن!

مـن، بـد.

           ولــی...

                      رهــایـم نکـن! 




بِـکـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ 

بـاب الجـواد راه ورودی به قلـب تـوست

پنجشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ق.ظ
السـلام علیـک ایـها الرئـوف!

گـاهی دلــم یک سجاده پـر از عطـر خــدا می خواهـد،
گـاهی نوشیـدن از زمـزم سقـاخانه را ،
گـاهی دلــم دو رکـعـت نمـاز عشـق در صحـن انــقلاب می خـواهد،
گـاهی در زندگـی حرفـهــایـی هست که بـایـد دست واژه ها را گرفت و تا "بـاب الجــواد" برد،
آنگـاه اذن دخـول خـوانـد، از پشـتِ پنجـره بـاران خـورده چشــم هـا یکــ دل سیــر گنبــد طلایـی را نگـاه کـرد و بعد از آنکـه ردِ اشکــ های داغ صـورت را نـوازش داد،سلـام داد و وارد حـرم شـد...

دلــــــم چـه تقـاضـاهـا که نـدارد..


بِـکـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ