زائــر بــارانـی

زائــر بــارانـی

اشکـــــ شوری به دلـــش آمد و بی تابـــــ افتاد...
دهـــن چشم از ایـــن صحـــن و سرا آبـــــ افتاد...



صحـرای دل بهـانه بـــاران گرفتـه اسـت...

دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ق.ظ

جمعـه 1394/1/21، جمعه ای که با شیرینی ها و دلتنگی هایش گذشت...

سومین جلسه کانون با دقایقی تاخیر حدود ساعت 6 بعد از ظهر شروع شد. این بار در خوابگاه جلسه داشتیم. بعد از قرائت قرآن کریم و تبریک ولادت حضرت زهرا(س) نوبت به مطرح کردن مباحث جلسه رسید. مطالبی رو از چند روز قبل درنظر گرفته بودم اما با سخنرانی روز پنج شنبه حضرت آقا تصمیم گرفتم گزیده هایی از اون سخنرانی برای بچه ها بخونم و با هم مباحثه کنیم. خدا رو شکر بچه ها بی اطلاع نبودند و بیش از آن چه انتظار داشتم در بحث شرکت کردند...

وقتی صحبت می کردند و نظراتشون را در مورد اتفاقات اخیر میگفتند، ذوق کرده بودم.  از این که تو این مدت از لحاظ فکری خیلی قوی تر شدند و مثل اول صفـر کیلومتـر نیستند، خوشحال بودم. اینو از برق چشام میشد فهمید...

از کتاب هایی که قبل از عید بهشون داده بودم تا بخونن، پرسیدم. "م.ن" با ذوق شروع کرد به تعریف دو کتابی که خونده بود... کتابی درباره شهید زین الدین و کتابی درباره شهید بابایی. "م.ن" از تفاوت های زندگی این دو شهید گفت. از عشق و علاقه همسرانشان و...

فرصتمان کوتاه بود و به خاطر همین جلسه را با صلواتی خاتمه دادیم. بعد از اینکه قربان صدقه شان رفتم، از آن ها جدا شدم و قرار گذاشتیم رأس ساعت 7 حرم الشهدا باشیم. 

ساعت 7، حرم الشهدا....

مثل همیشه قبل از رفتن به منزل شهید اول به سراغ برادرهایمان رفتیم، سلامی دادیم و از آن جا به سمت اتوبوس حرکت کردیم. روز عیـد بود و همه بچه ها پر انرژی بودند. با هرکدامشان سلام و احوال پرسی کردم و رفتم انتهای اتوبوس. همان جا که بچه های کانونم بودند. شروع کردیم به شعر خوانی و صلوات فرستادن و ... گاهی هم به "ز.ل" تلفن می زدم و می پرسیدم که کجاست و آدرس را پیدا کرده یا نه؟ 


دقایقی بعد، منزل شهید مسعود ادهمی...

بعد از خواندن نماز جماعت، برنامه شروع می شود. اولین جلسه هیئت محبین الائمه سال1394. یکی از برنامه ها پخش کلیپی از صحبت های اخیر حضرت آقاست. گاهی تصویر قطع می شود و صدای بچه ها به نشانه اعتراض بلند می شود. ناگهان چشمم در گوشه ای از سالن به "الف.ب" میفتد که چشمانش بارانی شده...

آخرین برنامه مولودی است...همه شاد هستند و دست می زنند. کمی که می گذرد، دلــم می گیرد، سرم را روی زانو می گذارم و می زنم زیر گریه... قطره های اشک است که بی امان از گوشه چشمانم به روی صورتم سُر می خورند. "ش" سعی می کند آرامم کند. کمی بعد "ز.ل" هم می آید. می پرسد چه شده؟ ولی مگر می توانی توضیح دهی. وقتی دلتنگ باشی، وسط جشن هم باران چشم ها امانت نمی دهد...

برنامه تمام می شود. نوبت به صرف شام می رسد. کمی با غذا بازی می کنم. "ش" وادارم می کند به زور غذا را بخورم ولی مگر این بغض خسته ای که گلویم را قُرُق کرده، اجازه غذا خوردن می دهد. 

ساعتی بعد، محوطه خوابگاه...

با "ش" روی یکی از نیمکت ها می نشینم. بغضم را می شکنم و مثل ابـر بهـار می بـارم... برایش صحبت می کنم، از دلتنگی ها می گویم... با حرف هایش آرامـم می کند. باد خنکی به صورتم می خورد و از "ش" می خواهم که به اتاق برویم. به راهرو که می رسیم باهم خداحافظی میکنیم تا فردا صبح که کلاس داریم...


پ ن: خـدایـــآ! آشـوبـــم...آرامشـــم تــویــی.

پ ن: "ش" عزیـــزم! ممنونم که هستی. درسته که خواهر ندارم ولی نشون دادی که یه دوست میتونه خواهــری کنه.



بِـکـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ

  • بــاران

دلتنگی

شهید

نظرات  (۳)

حس دست نوشته هاتو خیلی دوس دارم...حتی یه متن ساده مث این..
ایشالله هر روز بنویسی منم هرروز بیام بخونم . :-)
پاسخ:
با تشکر ;)
ان شا الله...
وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند...
وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند...
وقتی امیدت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند...
وقتی یارت خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند...
همیشه با خدا بمان.
پاسخ:
سپاس.
زندگیتون سرشار از یاد خـــدا باشه بانو!
معلوم نبود اگه
خدایی ناکرده ما اهل بیت رو نداشتیم
چ به سرمون میومد
شکر خدا ک در پناه اهل بیت(ع) هستیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی