زائــر بــارانـی

زائــر بــارانـی

اشکـــــ شوری به دلـــش آمد و بی تابـــــ افتاد...
دهـــن چشم از ایـــن صحـــن و سرا آبـــــ افتاد...



۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

جـای یک نفـر خـالی است...

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ب.ظ

یـا حبیـب الباکین


هرسال این روزها حال و هواى دانشگاه جور دیگریست. تابلوها و تبلیغاتى که در مسیرهاى رفت و آمد دیده میشود، خبر از یک اتفاق قشنگ میدهند... خبر از یک دورهمى خوب...

از بعد از تعطیلات نوروز تعدادی از بچه ها در یک اتاق کوچک دور هم جمع میشوند و فکر میکنند که چه برنامه اى بچینند و محتوا و هدف چه باشد... چه کنند که کم نگذاشته باشند و شرمنده همکلاسى هاى آسمانیشان نشوند...

یادواره 3+144 شهید دانشگاه صنعتى اصفهان همان بزرگترین و مهمترین برنامه بعد از عید دانشگاه هست که دو سالى میشود که بسیار قوی تر از قبل برایش برنامه ریزی میشود و بچه ها حسابى زحمت میکشند. 

سوژه خاص یادواره پارسال شهید على هـاشمى بود. شهیدى که 22سال گمنام بود و حرفى از او زده نمیشد، اما زمانى که نداى "این عمار" رهبرش را شنید از میان نیزارهـاى هـور سر بلند کرد و به نداى رهبرش لبیک گفت. دیروز ششمین سالگرد تشییع باشکوه این شهید بزرگوار بود.

و امسال یادواره ای دیگر... با حضور خانواده های عزیز شهدای دانشگاه و یک مهمان ویژه... 

مهمان ویژه امسال خانواده شهید ابراهـیم هـادی هستند.


کلیپ ابتدایی یادواره پارسال را دوست داشتم....  یادآور خاطرات پارسال و حال قشنگ زهرا جانم که مسئول یادواره بود.


کاش شهدا دعوتم کنند به یادواره امسال...

بِـکَ الدَخیـل ایهـا الرئـوفـــ 

شهیــدِ عـرفه

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ

یـا حبیـب الباکین



قسمتی از وصیت نامه شهیـد بزرگـوار:
خـداونـدا فقط می‌خواهم شهـیــد شـوم شهیـد در راهِ تـو، خـدایـا مــرا بپذیـر و در جمع شهـدا قـرار بده.
خـداونـدا روزی شهـادت می‌خـواهـم که از همه چیز خبـری هست الا شهـادت، ولی خـداونـدا تو صـاحب همـه چیـز و همه کـس هسـتی و قـادرِ تـوانـایی،
ای خـداونـدِ کـریـم و رحـیم و بخشنـده، تو کَـرَمی کن، لطفی بفرمـا، مـرا شهیـدِ راهِ خـودت قـرار ده.
با تمـام وجود درک کـردم عشـقِ واقـعی تـویی و عشـقِ شهـادت بهتـرین راه بـرای دست یـافتن به ایـن عشـق.

پ ن:  اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک

بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ  

نیمه پنهـان مـآه

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین



همان طور که سرش پایین بود گفت: "کسی که قراره با من زندگی کنه باید باهام بیاد کردستان، با همه ی سختی هایش"

       دل توی دلش نبود. آن قدر ذوق کرده بود که نگاهش می کردی، می فهمیدی. ناصر هر چیز دیگری که می گفت آن قدر منیژه را خوش حال نمی کرد.


شش ماه بعد


 آقای محلاتی را یک گوشه گیر آوردم، گفتم: "ناصر اومده که روز تولد امام رضا دفن بشه، اون عاشق امام رضا بود."


این حق ناصر بود که روز تولد امام رضا دفن بشود.


در پایان کتاب می خوانیم:

«... فقط یک روز پاوه بود. یک روزی که شاید سال‌ها او را به ناصر نزدیک کرده بود. فهمید که در این شش ماه زندگی چه‌قدر ناصر را کم دیده است. از پشت شیشه ماشین همه جا را خوب نگاه می‌کرد. شیشه را پایین کشید، سرش رابیرون برد، چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید. آنجا بوی ناصر را می‌داد. با خودش گفت: ناصر اگر امروز بیایی خواستگاریم و فردا بخواهی به کردستان بروی باز هم زنت می‌شوم...»


شهید ناصر کاظمی به روایت همسر محترمشان خانم منیژه ساغرچی.

شهیدی که عاشق امام رضا بود... 


پ.ن 1: وصیت نامه شهید ناصر کاظمی


پ.ن 2: قبلا هم این کتاب را خوانده بودم اما از عشق این شهید بزرگوار به امام رضا چیزی در خاطرم نبود... نمی دانم چه حکمتی داشت خواندن دوباره ی این کتاب در این روزها که نزدیک به ولادت امام رضا بود و دلگیر بودم از بعضی چیزها و ...


اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک


بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ  

صحـرای دل بهـانه بـــاران گرفتـه اسـت...

دوشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ق.ظ

جمعـه 1394/1/21، جمعه ای که با شیرینی ها و دلتنگی هایش گذشت...

سومین جلسه کانون با دقایقی تاخیر حدود ساعت 6 بعد از ظهر شروع شد. این بار در خوابگاه جلسه داشتیم. بعد از قرائت قرآن کریم و تبریک ولادت حضرت زهرا(س) نوبت به مطرح کردن مباحث جلسه رسید. مطالبی رو از چند روز قبل درنظر گرفته بودم اما با سخنرانی روز پنج شنبه حضرت آقا تصمیم گرفتم گزیده هایی از اون سخنرانی برای بچه ها بخونم و با هم مباحثه کنیم. خدا رو شکر بچه ها بی اطلاع نبودند و بیش از آن چه انتظار داشتم در بحث شرکت کردند...

ســیـن . مــیـم . الــفــــــ

پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ

ســیـن . مــیـم . الــفــــ

سیـد مرتضـی آوینــی

نامـت را که مخفف کنـی، می شـود سمــا ... 

نـامـتـــ هم از آســمـان می آیـد...

چقـدر امـروز در آشـفتـه بــازارِ عرصـه فرهنـگ جایتـان خـالـیست. شمـایـی که به دنبـال به تصویـر کشیـدن ایمـان و معرفـت بودی... شمـایـی که هنـوز عطــر واژه هایتـان در کوچـه های یـاد شهـیدان پـراکـنده اسـت و صـدایتـان در عمـقِ وجـودِ مـا هنـوز روایـت عشــق می کنـد.   

سالگــرد آســمـانـی شـدنتـان بهـانه ایستـــ برای از شـما نوشـتن.

می نویـســم تا یــادم بـاشـد عــزت کشـورم را از پــرکشیـدن سبکبـالانـی چون شمـا دارم.

یـادم باشـد گـاهی باید جــان داد امـا ایستـادگی کـرد...


پ ن :

سیــد جـان! بـرای بـالـهـای زخـمـی مـان دعــا کن.