زائــر بــارانـی

زائــر بــارانـی

اشکـــــ شوری به دلـــش آمد و بی تابـــــ افتاد...
دهـــن چشم از ایـــن صحـــن و سرا آبـــــ افتاد...



گدا ز کوى تو هرگز نرفته ناراضى

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین


رمضان به نیمه هاى خود رسیده است، چه خوب شد که به بهانه رمضان سفرمان طولانی تر شد و قصد کردیم که ده روز در این سرزمین نورانی باشیم. شیرینی این لحظات روزه داری در این هوای گرم را برایم دلچسب تر کرده است. 

کمی مرور می کنم سفر قبلی ام را به این سرزمین، مرور میکنم دلتنگی های آن سفر را... حال عجیبی دارم..

به خودم می آیم که اصلا راه نیم ساعته هتل تا اینجا را نفهمیدم چطور طی کردم.. نزدیکی های بازرسی هستم. مثل همیشه به خاطر اینکه درصف بازرسی وقتم گرفته نشود جز جانماز همیشگی ام چیزی در دست ندارم. اما این دلیلی نمیشود برای زودتر رسیدن، همه که مثل من نیستند. سعی میکنم خودم را با ذکری مشغول نگاه دارم تا نوبتم بشود. به خانم بازرس که میرسم لبخندی مهربان از او تحویل میگیرم و التماس دعایی به او میگویم. او هم فقط نام مبارک امام رضا را چندین بار تکرار می‌کند و میفهمم منظورش را که یعنی باید سلامش را به امام رضا برسانم. باز هم یاد آن خانمی می افتم که چند سال پیش... به خودم اجازه نمیدهم که حال خوش امروزم را با یادآوری خاطرات و دلتنگی های سفر قبل خراب کنم. چشمم به تابلو اذن دخول می افتد. به سمت تابلو میروم تا از آن ها اذن بگیرم. اولین بار است که میتوانم دلتنگی هایم را هق هق ببارم و کسی به جرم گریه کردن بازخواستم نکند... بعد از خواندن اذن دخول، راهی صحن و سرا میشوم، زانوهایم توان ندارند، همانجا روی یکی از قالیچه های فیروزه ای مینشینم ، زانوهایم را بغل میکنم و خیره میشوم به گنبدهای طلایی و سفره دلم را باز میکنم برای کریمی که گره گشا است... 

راستی یادم رفت بگویم نام ورودی را... «باب القاسم»

 

چه سفرنامه اى بشود سفر زیارتى بقیع و چهار امامش...


++ آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه... 


عیدتان مبارک. 

التماس دعا

بِـکَ الدَخیـل ایهـا الرئـوفـــ 

آمـده ام بـه درگـهت تـضـرع و دعـا کـنـم

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۹ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین


دوباره سفره ای به پهنای آسمـان گسترده شده است و رمضان آمده تا تک تک لحظاتمان را نـورانی کند. دلم گرفته از خودم که آماده نشدم برای استقبال از ماه خدا، دلم گرفته که لکه هایِ سیاهِ صفحه دلم را پاک نکرده ام... 

امیـد دارم به سحرهای این ماه ... سحرهایی که عاشقانه های ابوحمزه را زمزمه کنم و خود را به آغوشِ گرمِ دوست بسپارم...


اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ صَبْراً جَمِیلاً وَ فَرَجاً قَرِیباً وَ قَوْلاً صَادِقاً وَ أَجْراً عَظِیماً أَسْأَلُکَ یَا رَبِّ مِنَ الْخَیْرِ کُلِّهِ مَا عَلِمْتُ مِنْهُ.


شعــر نوشت:

فقیر و زار و خسته ام حقیر و دلشکسته ام

تـو هـم اگـر بـرانیـم، کـجـا روم چـه هـا کـنم



پ.ن: التماس دعا


بِـکَ الدَخیـل ایهـا الرئـوفـــ 

جـای یک نفـر خـالی است...

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ب.ظ

یـا حبیـب الباکین


هرسال این روزها حال و هواى دانشگاه جور دیگریست. تابلوها و تبلیغاتى که در مسیرهاى رفت و آمد دیده میشود، خبر از یک اتفاق قشنگ میدهند... خبر از یک دورهمى خوب...

از بعد از تعطیلات نوروز تعدادی از بچه ها در یک اتاق کوچک دور هم جمع میشوند و فکر میکنند که چه برنامه اى بچینند و محتوا و هدف چه باشد... چه کنند که کم نگذاشته باشند و شرمنده همکلاسى هاى آسمانیشان نشوند...

یادواره 3+144 شهید دانشگاه صنعتى اصفهان همان بزرگترین و مهمترین برنامه بعد از عید دانشگاه هست که دو سالى میشود که بسیار قوی تر از قبل برایش برنامه ریزی میشود و بچه ها حسابى زحمت میکشند. 

سوژه خاص یادواره پارسال شهید على هـاشمى بود. شهیدى که 22سال گمنام بود و حرفى از او زده نمیشد، اما زمانى که نداى "این عمار" رهبرش را شنید از میان نیزارهـاى هـور سر بلند کرد و به نداى رهبرش لبیک گفت. دیروز ششمین سالگرد تشییع باشکوه این شهید بزرگوار بود.

و امسال یادواره ای دیگر... با حضور خانواده های عزیز شهدای دانشگاه و یک مهمان ویژه... 

مهمان ویژه امسال خانواده شهید ابراهـیم هـادی هستند.


کلیپ ابتدایی یادواره پارسال را دوست داشتم....  یادآور خاطرات پارسال و حال قشنگ زهرا جانم که مسئول یادواره بود.


کاش شهدا دعوتم کنند به یادواره امسال...

بِـکَ الدَخیـل ایهـا الرئـوفـــ 

آن کیست کـز راه کـرم با چـون منی یـاری کند؟!

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۹ ب.ظ

یـا حبیـب الباکین


سالهـا بود منتظـر بودم ... هرکس که راهی سفـر عشـق می شد، چشمـانم بـارانی و دلـم راهی بود... 

دو سال پیش همین روزها بود، روزهـای شهـادت مـادر سادات(س)، دوستـان دانشگاهی راهی کربلا بودند و من راهی مدینه... نمیدانم چرا... دلـم با کربلایی ها بود... مدینه که بودم فقط مـادر سادات و خانم ام البنین را قسم دادم که زیارت ارباب را قسمتم کنند... روز وداع مدینه هم لحظه ای که از هتل بدرقه مان کردند، مداح از کربلا گفت و بارانِ بی امـانِ چشمـانم پهنای صورتم را خیس کرده بود و ... 


ایهـاالرئوف! نمیدانم پنجره فولاد شما براتِ کربـلایِ منِ روسیـاه را داد و یا نـازدانه سه ساله اربـاب گره کربـلا نرفتنم را گشـود، شـاید هم حضرت مـادر در این روزهـا مرا به صحن و سـرای پسرش خوانده... فقط میدانم باز هم به رسم «عـادَتُکُم الإحسـان و سَجیّتُکُـم الکَــرَم» بر من منت نهاده شده است...



پ.ن: رسیدنمان دست خودشان است اما به ظاهر عازم کربلای ارباب هستیم...

از تمام دوستان طلب حلالیت می کنم. ان شاءالله نایب الزیاره خواهم بود...

دعا کنید سفر با معرفتی داشته باشم.



بِـڪـَـ الدَخیـل ایهـا الرئـوفـــــ 

کار باید تشڪیلاتـﮯ باشـد

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۳۰ ق.ظ
یـا حبیـب الباکین
 
حدود سه هفته قبل از اردوی تشکیلاتی دی ماه 93 بود که قرار بر این شد تمام اعضای شورای حوزه کتاب «کار باید تشکیلاتی باشد» را بخوانیم.
شروع خواندن کتاب همزمان بود با ابتدای راه پر فراز و نشیب مسئولیت بنده برای اردوی جنوب بهمن ماه که در طول کارهای اردو روزی نبود که نکته ای از این کتاب را به کار نبرده باشم...
این کتاب مجموعه ای از بیانات حضرت ماه درباره تشکل و کار تشکیلاتی است که شامل قسمت هایی مانند آثار و برکات کار تشکیلاتی، شاخص ها و بایدهای تشکیلات موفق انقلابی، آفت شناسی کار تشکیلاتی و ... است. 
اگر اهل کار فرهنگی و جمعی باشیم، این کتاب سرشار از ایده های ناب است که حتما در تجربه هایمان با آن ها مواجه خواهیم شد. 

قسمتی از کتاب:
«یک کار تشکیلاتی، یک کار جمعی خصوصیتش این است که فرد باید خودش را در جمع حل کند، گم کند؛ که این گم کردن عین بازیافتن به نحو درست است. چیزی کم نمی شود از آدم ها، چیزها افزوده می شود. من مثال می زنم به این لیوان آبی که توی آن یک حبه قند را می اندازید. این یک حبه قند یک چیز مشخصی است، به قدر خودش شیرینی دارد، به قدر خودش همه چیزهایی که توی قند هست، در این است. وقتی در لیوان آب انداختی، تمام است؛ یعنی یک دانه از این ذرات ریزی که زیر دندان می آمد و صدا می کرد و خودش را نشان می داد که هان! منم؛ یک دانه از اینها باقی نمی ماند، تمام حل می شود در آب. در آن جایی که قبل از آن، یا بعد از آن، ده حبه قند دیگر حل شده. اما به نظر شما از این حبه قند یک ذره اش، یک سر سوزنش از بین رفت؟ هیچ چیز از آن از بین نرفت. این قند یک ذره کم نشد، بلکه یک خورده به آن زیاد شد. زیرا آن مقدار شیرینی که در این قند بود آمیخته شد با شیرینی های دیگر که در قندهای دیگر بود و در تمام اعضای این آب حل شد، سرایت پیدا کرد، چیزی از آن هم کم نشد؛ اما آن تشخص خودش را از دست داده؛ آن فردیت خودش را از دست داده؛ یک تشکیلات باید اینجور باشد.»


بِـڪـَـ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــ 

بـارانِ اشـکِ شیفتگـانِ غـمِ حسیـن

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

یـا حبیـب الباکین


این چه حزنی است نهفته در نام تو که بی اختیار، دل ها را می شکند و اشک را در پشت پلک ها بی قرار می کند؟

این چه غم شگرفی است که تداعی خاطره ی مقدس تو بر قلب ها می نشاند و جگر را خواه و ناخواه به آتش می کشاند؟

آدم (ع) که برای پذیرش توبه ی خویش خدا را به اسماء حسنای او سوگند می داد وقتی به نام تو رسید «یا قدیم الاحسان بحق الحسین» بی اختیار دلش شکست و برای اول بار حضور اشک را در چشم ها تجربه کرد، از جبرئیل پرسید که چه سری است در این نام که فرق دل را می شکافد و آسمـان چشـم را بـارانـی میکند؟

آنگاه که جبرئیل (ع) مصیبت عاشورای تو را بیان کرد آدم سیرگریست و تازه پی به راز «إِنّی اَعلَمُ ما لا تَعلَمُون» خداوند برد.

باری این گریه دست ما نیست. اختیار اشک در این مصیبت با ما نیست. ما برای ثواب گریه نمی کنیم، چه کس می تواند برای ثواب گریه کند؟ گریه کردن بـال بسته می خواهد،گریه کردن دلِ شکسته می طلبد.

ما دق می کنیم اگر برای تو گریه نکنیم...

دل ما از سنگ هم که باشد در مصیبت تو،نه می شکند که خون می شود،کدام سنگ را روز عاشورا از زمین برداشتند و دلش را خونین ندیدند؟

دل ما چگونه خون نباشد از این مصیبت جانسوز؟

چگونه می شود که تو برفراز قله ی حقیقت بایستی و فریاد بزنی:«هَل مِن ناصرٍ یَنصُرُنی»

و ما در حسرت این چهارده قرن عقب ماندن از کلام تو ،در حسرت چهارده قرن دیرتر رسیدن به  عاشورای تو ،در حسرت چهارده قرن دیرتر شنیدن فریاد استمداد تو، در خویش مچاله نشویم؟

آنها که یک روز دیرتر به عاشورای تو رسیدند مگر نه تا آخر عمر در آتش حسرت گداخته شدند؟

این «یا لیتنا کنا معک» به خدا تعارف نیست، ما چهارده قرن در عدم، از غم این عقب ماندگی خویش خون دل خورده ایم.


کتاب خدا کند تو بیایی، نوشته ی سید مهدی شجاعی




 شعـر نوشـت:

                  

                        این دیده ای که اشـک، روان گشته از برش

                       دارد هـوای دیـدن شـش گـوشه در سـرش 


اَلـحـَمـدُلله الَّـذی جَـعَـلَـنـا مـنَ الـبـاکـیـنَ عـَلـی الحُــسَــیــن...

التمـاس دعـا


بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ 

روزِ سبـزِ دعـا...روزِ نیـایـش هـایِ آسمـانی..

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یـا حبیـب الباکین



چه زیبـاست نشستـن بـر سـرِ سجـاده یِ عشـق و زمـزمـه یِ دعـایِ اربـاب در روزی به زیبـایی شبِ قـدر...


اللَّهُـمَّ اجْعَـلْ غِنَـایَ فـی نَفْسـی وَ الْیَقیـنَ فـی قَلْبـی وَ الْإِخْلـاَصَ فـی عَمَـلی‏ وَ النُّـورَ فـی بَصَـری وَ الْبَصیـرَةَ فـی دینـی...


 شعـر نوشـت:

عـرفه روضـه ی زینب چقَـدَر می چسبد

عـرفه دیـده ی بـارانی و تَـر می چسبد

عـرفه بـــال بـگیـرم زِ دَمِ روضـه ی تــــو

بـزنــم تـا حــرمِ پـاکِ تـو پَـر می چسبد



+ التمـاس دعـا

بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ 

شهیــدِ عـرفه

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ب.ظ

یـا حبیـب الباکین



قسمتی از وصیت نامه شهیـد بزرگـوار:
خـداونـدا فقط می‌خواهم شهـیــد شـوم شهیـد در راهِ تـو، خـدایـا مــرا بپذیـر و در جمع شهـدا قـرار بده.
خـداونـدا روزی شهـادت می‌خـواهـم که از همه چیز خبـری هست الا شهـادت، ولی خـداونـدا تو صـاحب همـه چیـز و همه کـس هسـتی و قـادرِ تـوانـایی،
ای خـداونـدِ کـریـم و رحـیم و بخشنـده، تو کَـرَمی کن، لطفی بفرمـا، مـرا شهیـدِ راهِ خـودت قـرار ده.
با تمـام وجود درک کـردم عشـقِ واقـعی تـویی و عشـقِ شهـادت بهتـرین راه بـرای دست یـافتن به ایـن عشـق.

پ ن:  اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک

بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ  

مشهـد که می روم، دِلَــم آرام می شـود

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین


درست لحظه ای که انگار به آخر خط رسیده ای، در اوجِ نا امیدی و غصه های روزگار دعوت می شوی...

آقا جانـم! ایها الرئوف!

دلـم را زودتر از خـودم به صحن و سرایتـان روانه کردم، چندیست دلم مهمـانِ حـرمِ امـنِ شمـاست. 

لحظه شمـاری می کنم برای رسیدن به ورودی باب الجـوادتان... آن گاه که اذن دخـول را با چشمـان بـارانـی بخوانم و وارد صحـن جـامع رضـوی شوم.
کـاش ثانیه ها زودتر بگذرد و خـود را به صحن انقـلاب برسانم... آن گاه در گوشه ی یکی از حجـره ها روبه روی گنبـد طلایـی تان بنشینـم و دردهایِ دلِ بی قـرارم را بگـویم...

شعـر نوشـت:

مـن دسـت خالی آمـدم، دَست مـن و دامـآنِ تو
                                                   سـر تا به پـا دَرد و غَمـم، دَردِ مـن و درمـآنِ تو

پ ن:
عیدتان مبارک.
ان شاءالله اگر لایق باشم، در حرم امام مهربانی ها دعاگویتان خواهم بود.

بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ  

نیمه پنهـان مـآه

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ق.ظ

یـا حبیـب الباکین



همان طور که سرش پایین بود گفت: "کسی که قراره با من زندگی کنه باید باهام بیاد کردستان، با همه ی سختی هایش"

       دل توی دلش نبود. آن قدر ذوق کرده بود که نگاهش می کردی، می فهمیدی. ناصر هر چیز دیگری که می گفت آن قدر منیژه را خوش حال نمی کرد.


شش ماه بعد


 آقای محلاتی را یک گوشه گیر آوردم، گفتم: "ناصر اومده که روز تولد امام رضا دفن بشه، اون عاشق امام رضا بود."


این حق ناصر بود که روز تولد امام رضا دفن بشود.


در پایان کتاب می خوانیم:

«... فقط یک روز پاوه بود. یک روزی که شاید سال‌ها او را به ناصر نزدیک کرده بود. فهمید که در این شش ماه زندگی چه‌قدر ناصر را کم دیده است. از پشت شیشه ماشین همه جا را خوب نگاه می‌کرد. شیشه را پایین کشید، سرش رابیرون برد، چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید. آنجا بوی ناصر را می‌داد. با خودش گفت: ناصر اگر امروز بیایی خواستگاریم و فردا بخواهی به کردستان بروی باز هم زنت می‌شوم...»


شهید ناصر کاظمی به روایت همسر محترمشان خانم منیژه ساغرچی.

شهیدی که عاشق امام رضا بود... 


پ.ن 1: وصیت نامه شهید ناصر کاظمی


پ.ن 2: قبلا هم این کتاب را خوانده بودم اما از عشق این شهید بزرگوار به امام رضا چیزی در خاطرم نبود... نمی دانم چه حکمتی داشت خواندن دوباره ی این کتاب در این روزها که نزدیک به ولادت امام رضا بود و دلگیر بودم از بعضی چیزها و ...


اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک


بِـڪـَــ الدَخیـل ایهـا الرئـوفــــــ